گنجور

 
صائب تبریزی

هر زنده دل که جا به مقام رضا گرفت

از تیغ، فیض سایه بال هما گرفت

شد وحشتم ز عالم صورت زیادتر

چندان که بیش آینه من جلا گرفت

با بی بصیرتی به دلیل اعتماد نیست

طفلی ز دست کور تواند عصا گرفت

از سیم و زر به هر چه فشاندیم آستین

در وقت احتیاج، همان دست ما گرفت

سهل است پاک ساختن ره ز رهزنان

آسان نمی توان سر راه از گدا گرفت

عشق غیور، عقل ما هیچکاره کرد

طوفان عنان کشتیم از ناخدا گرفت

بعد از هزار سال که شد چرخ مهربان

پای به خواب رفته ما را حنا گرفت

خود را به آستان کس بیکسان رساند

هر کس به بیکسی ز کسان التجا گرفت

چون نخل میوه دار، دل بردبار ما

سنگی ز هر طرف که رسید از هوا گرفت

شد دست کوتهم به رسایی امیدوار

روزی که شانه دامن آن زلف را گرفت

شوخی که ریخت خون من بیگناه را

اول به مزد دست ز من خونبها گرفت

خواب سبک، گران شود از خوابگاه نرم

شبنم ز روی بستر گل چون هوا گرفت؟

از بخت سبز شیشه پر باده است داغ

سروی که جای بر لب آب بقا گرفت

خون امیدوار مرا پایمال کرد

مشاطه ای که دست ترا در حنا گرفت

فرش است در سرای فقیران حضور دل

نتوان شکستگی ز نی بوریا گرفت

صائب ز توتیا ندهد آب، چشم خویش

هر دیده ای که سرمه ازان خاک پا گرفت