گنجور

 
ناصر بخارایی

انوار وجه توست که ارض و سما گرفت

کلِ وجودْ جودِ وجودِ شما گرفت

در نور مهر ذرهٔ‌ سرگشته محو شد

لاهوتی‌ئی ز های و هوی‌ات هوا گرفت

بلبل خروش دارد و پروانه سوز دل

این برگ خود ندارد و آن خود نوا گرفت

از زلفِ مُشکِ رنگِ تو می‌جست باد صبح

برخاست بوی و دامن باد صبا گرفت

صد تیرگی ز زلف تو در زنگبار شد

یکباره ترُکِ چشم تو راه خطا گرفت

گردی که بود از طرف ما به آب چشم

بنشانده‌ایم و دُردی صافی صفا گرفت

شکر تو گفت شکر مصری، عزیز شد

بوی تو یافت نافهٔ آهو بها گرفت

بنشانده‌‌ایم قد تو را بر کنار چشم

همواره سرو ناز کناری ز ما گرفت

ناصر مقیم حضرت الا نمی‌شود

الا کسی که ملک به شمشیر لا گرفت