گنجور

 
خیالی بخارایی

دل ناگرفته خال تو در زلف جا گرفت

مرغی عجب به دامِ تو افتاد و پا گرفت

با سرو از لطافت قدّ تو بادِ صبح

هر نکته یی که گفت چمن از هوا گرفت

بر باد رفت حاصل عمر عزیز من

زین غم که باد دامن زلفت چرا گرفت

دل را گرفت شحنهٔ عشقت به دست قهر

چون قلب بود آخر کارش خدا گرفت

در فنّ زهد بنده خیالی طریقه یی

زاین خوبتر ندید که ترک ریا گرفت