میان خوی تو و رحم آشنایی نیست
وگرنه بوسه و لب را ز هم جدایی نیست
سر کمند تغافل بلند افتاده است
به زلف او نرسیدن ز نارسایی نیست
فتاده است به آن رو شکسته رنگی من
حریف چهره من کان مومیایی نیست
نشد بریده به مقراض، رشته توحید
میانه سر منصور و تن جدایی نیست
برو خضر که من آن کعبه ای که می طلبم
دلیل راهش غیر از شکسته پایی نیست
چو پشت آینه ستار تا به کی باشم؟
به کشوری که هنر غیر خودنمایی نیست
در اصفهان که به درد سخن رسد صائب؟
کنون که نبض شناس سخن شفایی نیست
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: در این شعر، شاعر به عمق احساسات و جداییهای عاطفی اشاره میکند. او اعتقاد دارد که بین دو انسان واقعی، عاطفه و پیوندی عمیق وجود دارد و اگر این پیوند برقرار بود، جدایی معنایی نداشت. شاعر به تضاد درونی خود و چالشهایش در رسیدن به عشق و حقیقت اشاره میکند و میگوید که در حالت بلاتکلیفی به سر میبرد. او از جستجوی عشق و حقیقتی که شبیه کعبه است، سخن میگوید و به مشکلاتی که در شناخت و ارتباط با دیگران وجود دارد، اشاره میکند. در انتها، به این نکته میرسد که در دنیایی که هنر و زیبایی واقعی کمتر یافت میشود، او در جستجوی کلمات و معناست.
هوش مصنوعی: در روابط انسانی، زمانی که دو نفر ارتباط نزدیکی دارند، دیگر نیازی به فاصله و جدایی نیست. اگر احساسات و محبت واقعی وجود داشته باشد، هیچ چیزی نمیتواند مانع نزدیک شدن آنها شود.
هوش مصنوعی: گفتن اینکه نرسیدن به زلف او به خاطر نارسایی نیست، بلکه به دلیل اینکه در دام بیتوجهی افتادهام.
هوش مصنوعی: چهره من به خاطر ناراحتی و غم شکسته و رنگ پریده شده است، در حالی که افرادی که مانند من نیستند، نمیتوانند فهمیدن اندوه من را تجربه کنند.
هوش مصنوعی: رشته توحید که پیوند دهنده است، نه با ابزارهای دنیوی میتوان آن را قطع کرد و نه در میان منصور و جدا بودن تن او وجود دارد.
هوش مصنوعی: برو به سراغ خضر، چون من آن مکان مقدسی که به دنبالش هستم را فقط با نقص و ناتوانی میتوانم پیدا کنم.
هوش مصنوعی: به کجا میتوانم بروم که پشت آینه ستاره هستم؟ در سرزمینی که هنر فقط به خودنمایی محدود نیست.
هوش مصنوعی: در اصفهان، وقتی صحبت از هنر و سخن به میان میآید، صائب چه کاره است؟ اکنون که کسی نمیتواند به درستی و به زیبایی سخن بگوید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
بیا بیا که مرا طاقت جدایی نیست
رها مکن که دلم را ز غم رهایی نیست
دلم ببردی و گر سر جدا کنی ز تنم
به جان تو که دلم را سر جدایی نیست
بریز جرعه که هنگامه غمت گرم است
[...]
خوشا کسی که ز عشقش دمی رهایی نیست
غمش ز رندی و میلش به پارسایی نیست
دل رمیدهٔ شوریدگان رسوایی
شکستهایست که در بند مومیایی نیست
ز فکر دنیی و عقبی فراغتی دارد
[...]
مرا به بعد مکان از شما جدائی نیست
که هر کجا روم از دام دل رهائی نیست
هر آنچه در نظرم آید از شمایل تو
به جز وظیفهٔ شوخی و دلربائی نیست
در آن حریم که خلوتسرای حضرت اوست
[...]
چو منع غیر مجالم در آشنایی نیست
ز آشنایی او چاره جز جدایی نیست
گذشتم از غم آن گل زرشک غیر ولی
ز خار خار دل از غیرتم رهایی نیست
دلا ز صحبت خوبان کناره کن ز ازل
[...]
چنین که با تو مرا تاب آشنایی نیست
به حیرتم که چرا طاقت جدایی نیست
خوشم به وعده او، با وجود آنکه به من
وفای وعده او غیر بیوفایی نیست
به غیر بس که درآمیختی، به خلق ترا
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال یک حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.