گنجور

 
صائب تبریزی

بوی زلف او حواسم را پریشان کرد و رفت

برگ عیش پنج روزم را به دامان کرد و رفت

آه دود تلخکامان کار خود را می کند

زلف پندارد را خاطر پریشان کرد و رفت

ذره ای از آفتاب عشق در آفاق نیست

این شرر را کوهکن در سنگ پنهان کرد و رفت

وقت آن کان ملاحت خوش که از یک نوشخند

داغهای سینه ما را نمکدان کرد و رفت

هر که زین دریای پر آشوب سر زد چون حباب

تاج و تخت خویش را تسلیم طوفان کرد و رفت

پاس لشکر داشتن از خسروان زیبنده است

این نصیحت مور در کار سلیمان کرد و رفت

هر که بیرون آمد از دارالامان نیستی

چون شرر در اوج هستی یک دو جولان کرد و رفت

روزگار خوش عنانی خوش که چون سیل بهار

کعبه گر سنگ رهش گردید، ویران کرد و رفت

هر که صائب از حریم نیستی آمد برون

بر سر خشت عناصر یک دو جولان کرد و رفت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode