گنجور

 
صائب تبریزی

زهرخند ای دل که دور گریه مستانه رفت

روزگار دار و گیر شیشه و پیمانه رفت

می شود کان بدخشان از شراب لعل رنگ

چون سبو با دست خالی هر که در میخانه رفت

دانه می گویند بعد از کاه می ماند بجا

خرمن امید ما را کاه ماند و دانه رفت

راز عشق از دل به زور گریه بر صحرا فتاد

طرفه گنج گوهری از کیسه ویرانه رفت

بار قتل خود به دوش دیگران نتوان نهاد

در میان عشقبازان کوهکن مردانه رفت

بت پرستان چون نسوزانند با صندل مرا؟

آن که گاهی دردسر می داد، ازین بتخانه رفت

می کند جا در ضمیر آشنایان سخن

هر که چون صائب به فکر معنی بیگانه رفت

 
 
 
کمال خجندی

در سر زنجیر زلف او دل دیوانه رفت

نکته زان لب شنید و جانب میخانه رفت

سرگذشتی گفتم از دل آتش جان شعله زد

گرم شد هنگامه خوابم بر سر افسانه رفت

آگه از سوز دل ما دل فروزانند و بس

[...]

قاسم انوار

جان ببوی وصل یار از کعبه تا بتخانه رفت

دل بیاد چشم او در کنج هر میخانه رفت

زاهدا،در دور چشم مست یار از باده گوی

دور ساقی باد باقی! نوبت افسانه رفت

سرخ شد گل درچمن چون خون بلبل را بریخت

[...]

اهلی شیرازی

خوش درآ در خانه دل زانکه جان از خانه رفت

کم کن این نا آشنایی کز میان بیگانه رفت

خرم آن کز بهر دل جان و جوانی جمله باخت

چون زلیخا در طریق عاشقی مردانه رفت

شمع من سر تا قدم حسن است و لطف و مردمی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه