گنجور

 
صائب تبریزی

روز وصل است و دل غم دیده ما شاد نیست

طفل ما در صبح نوروزی چنین آزاد نیست

ای نسیم از زلف او بردار دست رعشه دار

ناخن این کار در سر پنجه شمشاد نیست

داغ چندین لاله و گل دید و خاکستر نشد

مرغ جان سختی چو من در بیضه فولاد نیست

تا به گردن زیر بار منت نشو و نماست

سرو از بار تعلق در چمن آزاد نیست

بر سر آزادطبعان، سایه بال هما

در گرانی هیچ کم از تیشه فولاد نیست

از نگاه عجز ما شمشیر می افتد ز دست

دیده ما را نبستن صرفه جلاد نیست

تیشه را بایست اول بر سر خسرو زدن

جوهر مردانگی در طینت فرهاد نیست

پیش عاشق در بلا بودن به از بیم بلاست

مرغ زیرک بی سراغ خانه صیاد نیست

دست ارباب قلم را یکقلم بر چوب بست

در سخن چون صائب ما هیچ کس استاد نیست