گنجور

 
جامی

عید شد یک دل نمی بینم که اکنون شاد نیست

جز دل خود کین زمان هم از غمت آزاد نیست

کی توانم بهر عیدی با تو گستاخی نمود

چون مرا پیش تو یارای مبارکباد نیست

چون کنم قصد سخن نام تو آید بر زبان

چون کنم جانا که جز نام تو هیچم یاد نیست

ای فلک اندوه شیرین بر دل خسرو منه

کین بضاعت را خریداری به از فرهاد نیست

گر رسد صد زخم ازو بر جان دلا افغان مکن

زانکه خوی نازکش را طاقت فریاد نیست

گرم می بینم به مهر خود دل آن مه ولی

مهر خوبان را چو صبر عاشقان بنیاد نیست

بر سر راهش فتادم دی که داد من بده

گفت جامی خیز کاندر دین خوبان داد نیست