گنجور

 
صائب تبریزی

هر تُنُک‌ظرفی ننوشد خونِ گرمِ تاک را

جامی از فولاد باید آبِ آتشناک را

عقدهٔ دل را به زورِ اشک نتوان باز‌ کرد

گریه نتواند گره از دل گشودن تاک را

عقل در اصلاح ما بیهوده می‌سازد دماغ

چوُن جنونِ دوری از سر می‌رود افلاک را؟

صائب از فکرِ گلوسوزِ تو لذّت می‌برد

هر که می‌داند زبانِ شعلهٔ ادراک را