گنجور

 
صائب تبریزی

هر تُنُک‌ظرفی ننوشد خونِ گرمِ تاک را

جامی از فولاد باید آبِ آتشناک را

عقدهٔ دل را به زورِ اشک نتوان باز‌ کرد

گریه نتواند گره از دل گشودن تاک را

عقل در اصلاح ما بیهوده می‌سازد دماغ

چوُن جنونِ دوری از سر می‌رود افلاک را؟

صائب از فکرِ گلوسوزِ تو لذّت می‌برد

هر که می‌داند زبانِ شعلهٔ ادراک را

 
 
 
غزل شمارهٔ ۱۰۴ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
امیرخسرو دهلوی

صد هزاران آفرین جان آفرین پاک را

کافرید از آب و گل سروی چو تو چالاک را

تلخ می‌گویی و من می‌بینمت از دور و بس

زهر کی آید فرو گر ننگرم تریاک را

غنچهٔ دل ته به ته بی‌گلرخان خونست از آنک

[...]

جامی

هر دم افروزی چو گل رخسار آتشناک را

شعله در خرمن زنی مشتی خس و خاشاک را

عقل را روشن شود ماهیت حسنت اگر

پرده حیرت نبندد دیده ادراک را

جان پاک است آن نه تن در زیر پیراهن تو را

[...]

امیرعلیشیر نوایی

سوزیم تا برفروزی روی آتشناک را

ساز آتش گیره ی آن شعله این خاشاک را

از شکاف غنچه پنداری نمایان گشت گل

گر ز چاک پهلویم بینی دل صد چاک را

گردسان خیزد زمین زان رو که در وقت خرام

[...]

اهلی شیرازی

آنکه نور دیده سازد روی آتش‌ناک را

سرمه چشم ملائک ساخت مشتی خاک را

گر دل آدم نبودی جلوه‌گاه حسن او

با گِل آدم چه نسبت بود جانِ پاک را

آه از این نقاش شورانگیزْ کز نقش بیان

[...]

میرداماد

شعله ها در جان زدی این سینه غمناک را

خرمنی ز آتش چه حاجت بود یک خاشاک را

تا بکی در سینه تنگم نهان دارم چو راز

آتشی کز شعله خاکستر کند افلاک را

در ره عشق تو عمری شد که حیران مانده ام

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه