گنجور

 
ادیب صابر

رونق گرفت کار می از روزگار گل

خوبی و دلبری است همه کار و بار گل

لطف رحیق یافت مزاج می لطیف

آب عقیق برد رخ آبدار گل

هر در که ریخت دیده من در فراق یار

آورد ابر و کرد سراسر نثار گل

می خور به وقت بلبل و گل در میان باغ

اکنون که یافت بلبل عاشق کنار گل

ایمن نشین به وقت گل از جور روزگار

گه در پناه باده و گه در جوار گل

با گل رخی که چون گل رخسار او به رنگ

یک گل نبود در همه خیل و تبارگل

گل را به باغ اگر نبود جاودان مقام

ما را بس است روی چو گل یادگار گل