گنجور

 
سعدی

یاری آن است که زهر از قبلش نوش کنی

نه چو رنجی رسدت یار فراموش کنی

هاون از یار جفا بیند و تسلیم شود

تو چه یاری که چو دیگ از غم دل جوش کنی

علم از دوش بنه ور عسلی فرماید

شرط آزادگی آن است که بر دوش کنی

راه دانا دگر و مذهب عاشق دگر است

ای خردمند که عیب من مدهوش کنی

شاهد آن وقت بیاید که تو حاضر گردی

مطرب آن گاه بگوید که تو خاموش کنی

سر تشنیع نداری طلب یار مکن

مگست نیش زند چون طلب نوش کنی

پای در سلسله باید که همان لذت عشق

در تو باشد که گرش دست در آغوش کنی

مرد باید که نظر بر ملخ و مور کند

آن تأمل که تو در زلف و بناگوش کنی

تا چه شکلی تو در آیینه همان خواهی دید

شاهد آیینهٔ توست ار نظر هوش کنی

سخن معرفت از حلقهٔ درویشان پرس

سعدیا شاید از این حلقه که در گوش کنی