گنجور

 
سعدی

یاری آن است که زهر از قبلش نوش کنی

نه چو رنجی رسدت یار فراموش کنی

هاون از یار جفا بیند و تسلیم شود

تو چه یاری که چو دیگ از غم دل جوش کنی

علم از دوش بنه ور عسلی فرماید

شرط آزادگی آن است که بر دوش کنی

راه دانا دگر و مذهب عاشق دگر است

ای خردمند که عیب من مدهوش کنی

شاهد آن وقت بیاید که تو حاضر گردی

مطرب آن گاه بگوید که تو خاموش کنی

سر تشنیع نداری طلب یار مکن

مگست نیش زند چون طلب نوش کنی

پای در سلسله باید که همان لذت عشق

در تو باشد که گرش دست در آغوش کنی

مرد باید که نظر بر ملخ و مور کند

آن تأمل که تو در زلف و بناگوش کنی

تا چه شکلی تو در آیینه همان خواهی دید

شاهد آیینهٔ توست ار نظر هوش کنی

سخن معرفت از حلقهٔ درویشان پرس

سعدیا شاید از این حلقه که در گوش کنی

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
غزل شمارهٔ ۶۴ به خوانش حمیدرضا محمدی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
غزل شمارهٔ ۶۴ به خوانش فاطمه زندی
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
سید حسن غزنوی

پسرا بو که مرا باز فراموش کنی

وین دل تنگ چو آتشکده پر جوش کنی

بازی روبه از آن چشم چو آهو چه دهی

تا مرا خفته و بیدار چو خرگوش کنی

حلقه حلقه است سر زلف تو آخر چه شود

[...]

ابوالحسن فراهانی

شادکی گردم اگر درد دلم گوش کنی

نشنوی به که کنی گوش و فراموش کنی

مژه بر هم مزن ای دیده که نتوانم دید

که تو با عکس رخش دست در آغوش کنی

آشفتهٔ شیرازی

وقت آنست که پاکوبی و می نوش کنی

شادی آری و غم رفته فراموش کنی

جامه عاریت سلطنت از تن بنهی

کسوت فقر از زیب برو دوش کنی

صوفی آسا بسماع آئی چون اشتر مست

[...]

افسر کرمانی

شود آیا که ز ما حرف وفا گوش کنی

مهربان باشی و بیداد فراموش کنی

پرتو روی تو بگرفت جهان، پرده بهل

مگر این آتش پر مشعله خاموش کنی

بی خود از باده دوش استی و ما هشیاران

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه