گنجور

 
سعدی

تو پس پرده و ما خون جگر می‌ریزیم

وه که گر پرده برافتد که چه شور انگیزیم

دیگران را غم جان دارد و ما جامه‌دران

که بفرمایی تا از سر جان برخیزیم

مردم از فتنه گریزند و ندانند که ما

به تمنای تو در حسرت رستاخیزیم

دل دیوانه سپر کرده و جان بر کف دست

ظاهر آن است که از تیر بلا نگریزیم

باغ فردوس میارای که ما رندان را

سر آن نیست که در دامن حور آویزیم

ور به زندان عقوبت بری از دیدهٔ شوق

ای بسا آب که بر آتش دوزخ ریزیم

رنگ زیبایی و زشتی به حقیقت در غیب

چون تو آمیخته‌ای با تو چه رنگ آمیزیم؟

سعدیا قوت بازوی عمل هست ولیک

تا به جایی نه که با حکم ازل بستیزیم

 
 
 
غزل ۴۹ به خوانش حمیدرضا محمدی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
عراقی

گر چه دل خون کنی از خاک درت نگریزیم

جز تو فریادرسی کو که درو آویزیم؟

گذری کن، که مگر با تو دمی بنشینیم

نظری کن که خوشی از سر و جان برخیزیم

مشت خاکیم به خون جگر آغشته همه

[...]

مولانا

چند خسپیم صبوح است صلا برخیزیم

آب رحمت بستانیم و بر آتش ریزیم

آن کمیت عربی را که فلک پیمای است

وقت زین است و لگام است چرا ننگیزیم

خوش برانیم سوی بیشه شیران سیاه

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه