گنجور

 
عبید زاکانی

چون بزرگان ما که به رزانت رای و دقت نظر از اکابر ادوار سابق مستثنی‌اند به استقصای هر چه تمامتر در این باب تامل فرمودند، رای انور ایشان بر عیوب این سیرت واقف شد.لاجرم در ضبط اموال و طراوت احوال خود کوشیده نص تنزیل را که «کلوا و اشربوا و لا تسرفوا» و دیگر «ان الله لایحب المسرفین» باشد، امام امور و عزایم خود ساختند؛ و ایشان را محقق شد که خرابی خاندان‌های قدیم از سخا و اسراف بوده است. هر کس که خود را به سخا شهره داد، دیگر هرگز آسایش نیافت: از هر طرف ارباب طمع بدو متوجه گردند، هر یک به خوش‌آمد و بهانه دیگر آنچه دارد از او می‌تراشند. و آن مسکین سلیم‌القلب به ترهات ایشان غرّه می‌شود، تا در اندک مدتی جمیع موروث و مکتسب در معرض تلف آورَد و نامراد و محتاج گردد. و آنکه خود را به سیرت بخل مستظهر گردانید و از قصد قاصدان و ایرام سائلان در پناه بخل گریخت، از دردسر مردم خلاص یافت و عمر در خصب و نعمت گذرانید.

می‌فرمایند که مال در برابر جان است، و چون در طلب آن عمر عزیز می‌باید کرد، از عقل دور باشد که آن را مثلا در وجه پوشیدن و نوشیدن و خوردن یا آسایش بدن فانی، یا برای آنکه دیگری او را ستاید در معرض تلف آورد. لاجرم اگر بزرگی مالی دارد به هزار کلبتین یک فلوس از چنگ مرده ریگش بیرون نمی‌توان کشید. تقدیر کن که اگر مجموع ملک رای و قیصر آن یک شخص را باشد:

آن سنگ که روغن‌کش عصاران است

گر بر شکمش نهند تیزی ندهد

و این بیت لایق این سیاق است:

بر او تا نام دادن بر نیفتد

گر از قولنج میرد تیز ندهد

اکنون ائمه بخل، که ایشان را بزرگان ضابط می‌گویند، در این باب وصایا نوشته و کتب پرداخته‌اند.

حکایت یکی از بزرگان فرزند خود را فرموده باشد که یا بنی اعلم ان لفظ «لا» یزیل البلا و لفظ«نعم» یزید النقم. دیگری در اثناء وصایا فرموده باشد که ای پسر زنهار باید که زبان از لفظ «نعم: گوش داری و پیوسته لفظ «لا» بر زبان رانی و یقین داری که تا کار تو با«لا» باشد کار تو بالا باشد، و تا لفظ تو «نعم» باشد دل تو به غم باشد.

حکایت.یکی را از اکابر که در ثروت قارون زمان خود بود اجل در رسید. امید زندگانی قطع کرد. جگرگوشگان خود را که طفلان خاندان کرم بودند حاضر کردند. گفت: ای فرزندان، روزگاری دراز در کسب مال زحمت‌های سفر و حضر کشیده‌ام و حلق خود را به سرپنجه گرسنگی فشرده تا این چند دینار ذخیره کرده‌ام؛ زینهار از محافظت آن غافل مباشید و به هیچ وجه دست خرج بدان میازید، و یقین دانید که:

زر عزیز آفریده است خدا

هرکه خوارش بکرد خوار بشد

اگر کسی با شما سحن گوید که «پدر شما را در خواب دیدم قلیه حلوا می‌خواهد»، زنهار به مکر او فریفته مشوید که آن نگفته باشم و مرده چیزی نخورد.

اگر من خود نیز در خواب با شما نمایم و همین التماس بکنم بدان التفات نباید کرد که آن را اضغاث احلام خوانند؛ آن دیو نماید، و من آنچه در زندگی نخورده باشم در مردگی تمنا نکنم. این بگفت، و جان به خزانه مالک دوزخ سپرد.

حکایت: از بزرگی دیگر روایت کنند که در معامله‌ای که با دیگری داشت به دو جو مضایقه از حد در گذرانید. او را منع کردند که «این محقر بدین مضایقه نمی‌ارزد» گفت: «چرا من مقداری از مال خود ترک کنم که مرا یک روز و یک هفته و یک ماه و یک سال و همه عمر بس باشد؟» گفتند «چگونه؟» گفت «اگر به نمک دهم (و در طعام کنم) یک روز بس باشد؛ اگر به حمام روم یک هفته، اگر به فصّاد دهم یک ماه، اگر به جاروب دهم یک سال، و اگر به میخی دهم و در دیوار زنم همه عمر بس باشد، پس نعمتی که چندین مصلحت من بدان منوط باشد چرا بگذارم که به تقصیر از من فوت شود؟»

حکایت: از بزرگی روایت کنند که چون در خانه او نان پزند یک یک نان به دست نامبارک در برابر چشم دارد و بگوید: «هرگز خللی به روزگارت مرساد!» و به خازن سپارد. چون بوی نان به خدم و حشم‌اش رسد گویند:

تو پس پرده و ما خون جگر می‌ریزیم

آه اگر پرده برافتد که چه شور انگیزیم!

حکایت: در این روزها بزرگ زاده‌ای خرقه‌ای به درویشی داد. مگر طاعنان خبر این واقعه را به سمع پدرش سرانیدند. با پسر در این باب عتاب می‌کرد. پسر گفت «در کتابی خواندم که هرکه بزرگی خواهد باید هر چه دارد ایثار کند»؛ من بدان هوس این خرقه را ایثار کردم. پدر گفت: «ای ابله! غلط در لفظ ایثاری کرده‌ای که به تصحیف خوانده‌ای؛ بزرگان گفته اند: هرکه بزرگی خواهد باید هر چه دارد انبار کند تا بدان عزیز باشد؛ نبینی که اکنون همه بزرگان انبار داری می‌کنند» و شاعر گوید:

اندک اندک به هم شود بسیار

دانه دانه است غله در انبار

حکایت: هم از بزرگان عصر یکی با غلام خود گفت که «از مال خود پاره‌ای گوشت بستان و از آن طعامی بساز تا بخورم و ترا آزاد کنم.» غلام شاد شد، بریانی ساخت و پیش او آورد. خواجه (آب) بخورد و گوشت به غلام سپرد. دیگر روز گفت «بدان گوشت نخودآبی مزعفر بساز تا بخورم و ترا آزاد کنم.» غلام فرمان برد و بساخت و پیش آورد. خواجه زهرمار کرد، و گوشت به غلام سپرد. روز دیگر گوشت مضمحل شده بود و از کار افتاده. گفت «ای خواجه حسبه لله بگذار تا من به گردن خود همچنان غلام تو باشم؛ اگر هر آینه خیری در خاطر مبارک می‌گذرد به نیّت خدا این گوشت‌پاره را آزاد کن!»

الحق بزرگ و صاحب حزم کسی را توان گفت که احتیاط معاش بدین نوع به تقدیم رساند. لاجرم تا در این دنیا باشد عزیز‌الوجود و محتاج‌الیه زید و در آخرت علوّ درجاتش از شرح و حد و وصف مستغنی است.