گنجور

 
مجیرالدین بیلقانی

قسم به واهب عقلی که پیش علم قدیم

یکی است چشمه خورشید و سایه عنقاش

زمین شود ز یکی امر او چو سایه چاه

در آبگون قفس این آفتاب آتش پاش

که هست طمع جمال آفتاب تأثیری

که پس روی است کم از سایه گنبد خضراش

مرا چو سایه سیه روی کرد و خانه نشین

به نظم نثر صفت طبع آفتاب آساش

فزون ز ذره ز لفظ آفتاب می پاشد

مگر چو سایه در افتاد فیض حق به قفاش

جهان به دست زبان آفتاب وار گشاد

از آن چو سایه فلک بوسه می دهد بر پاش

به زیر بار غم همچو سایه زیر قدم

زرشگ آنکه گذشت آفتاب بر بالاش

جهان دوا ز دمش برد اگر نه بگرفتمی

بسان سایه و خورشید دق و استسقاش

شکست گوهر دریا و باد آب نشاند

به شعر چون گهر و آب طبع چون دریاش

به لطف گر ید بیضا بدو نماید صبح

به شکل شام گرفتست بی گمان سوداش

بنانش را گهر شبچراغ چون خوانم؟

که هست مشعله روز لاف زن ز ضیاش

سپید مهره صیتش چنان دمید جهان

که رخنه خواست شد این سبز حقه از آواش

به چشم مردم از آن گشت همچو مردم چشم

که در سواد توان یافتن ید بیضاش

دلم ز عقده غم چون میان بیت گشاد

چو بستم از زبر دل قصیده غراش

سبک بضاعتم و کم بها به شکل نثار

اگر نثار نسازم ز عمر بیش بهاش

خطش چو زلف صواب نگین شدست به حسن

بخواند نقش خطا هر که خواند نقش خطاش

بسا که طیره حورا دهد رقیب بهشت

به کلک سر زده مانند طره حوراش

اگر نه بوس حلالست و رشگ عین حلال

چرا چو دید دلم گشت در زمان شیداش؟

نه لایق است به من مدح او که در خور نیست

کلاه گوشه نرگس به چشم نابیناش

نثار او چو مرا شد علاج جان پیوند

دعاش گویم و دانم که واجب است دعاش

سیه سپیدی دوران قصیده اش بادا

که او بود به همه حال مقطع و مبداش