گنجور

 
سعدی

دنیا نیرزد آنکه پریشان کنی دلی

زنهار بد مکن که نکردست عاقلی

این پنج روزه مهلت ایام آدمی

آزار مردمان نکند جز مغفلی

باری نظر به خاک عزیزان رفته کن

تا مجمل وجود ببینی مفصلی

آن پنجهٔ کمانکش و انگشت خوشنویس

هر بندی اوفتاده به جایی و مفصلی

درویش و پادشه نشنیدم که کرده‌اند

بیرون ازین دو لقمهٔ روزی تناولی

زان گنجهای نعمت و خروارهای مال

با خویشتن به گور نبردند خردلی

از مال و جاه و منصب و فرمان و تخت و بخت

بهتر ز نام نیک نکردند حاصلی

بعد از هزار سال که نوشیروان گذشت

گویند ازو هنوز که بودست عادلی

ای آنکه خانه در ره سیلاب می‌کنی

بر خاک رودخانه نباشد معولی

دل در جهان مبند که با کس وفا نکرد

هرگز نبود دور زمان بی‌تبدلی

مرگ از تو دور نیست وگر هست فی‌المثل

هر روز باز می‌رویش پیش، منزلی

بنیاد خاک بر سر آبست ازین سبب

خالی نباشد از خللی یا تزلزلی

دنیا مثال بحر عمیقست پر نهنگ

آسوده عارفان که گرفتند ساحلی

دانا چه گفت، گفت چو عزلت ضرورتست

من خود به اختیار نشینم به معزلی

یعنی خلاف رای خداوند حکمت است

امروز خانه کردن و فردا تحولی

آنگه که سر به بالش گورم نهند باز

از من چه بالشی که بماند چه حنبلی

بعد از خدای هر چه تصور کنی به عقل

ناچارش آخریست همیدون که اولی

خواهی که رستگار شوی راستکار باش

تا عیب جوی را نرسد بر تو مدخلی

تیر از کمان چو رفت نیاید به شست باز

پس واجبست در همه کاری تأملی

باید که قهر و لطف بود پادشاه را

ورنه میسرش نشود حل مشکلی

وقتی به لطف گوی که سالار قوم را

با گفت و گوی خلق بباید تحملی

وقتی به قهر گوی که صد کوزهٔ نبات

گه گه چنان به کار نیاید که حنظلی

مرد آدمی نباشد اگر دل نسوزدش

باری که بیند و خری اوفتاده در گلی

رستم به نیزه‌ای نکند هرگز آن مصاف

با دشمنان خویش که زالی به مغزلی

هرگز به پنج روزه حیات گذشتنی

خرم کسی شود مگر از موت غافلی

نی کاروان برفت و تو خواهی مقیم بود

ترتیب کرده‌اند تو را نیز محملی

گر من سخن درشت نگویم تو نشنوی

بی‌جهد از آینه نبرد زنگ صیقلی

حقگوی را زبان ملامت بود دراز

حق نیست اینچه گفتم؟ اگر هست گو بلی

تو راست باش تا دگران راستی کنند

دانی که بی‌ستاره نرفتست جدولی

خاص از برای وسوسهٔ دیو نفس را

شاید گر این سخن بنویسی به هیکلی

جز نیکبخت پند خردمند نشنود

اینست تربیت که پریشان مکن دلی

تا هر چه گفته باشمت از خیر در حضور

بعد از تو شرمسار نباشم به محفلی

این فکر بکر من که به حسنش نظیر نیست

مردم مخوان اگر دهمش جز به مقبلی

وان کیست انکیانه که دادار آسمان

دادست مرو را همه حسن و شمایلی

نویین اعظم آنکه به تدبیر و فهم و رای

امروز در بسیط ندارد مقابلی

من خود چگونه دم زنم از عقل و طبع خویش

کس پیش آفتاب نکردست مشعلی

منت‌پذیر او نه منم در زمین پارس

در حق کیست آنکه ندارد تفضلی

عمرت دراز باد نگویم هزار سال

زیرا که اهل حق نپسندند باطلی

نفست همیشه پیرو فرمان شرع باد

تا بر سرش ز عقل بداری موکلی

تا بلبلان به ناله درآیند بامداد

هر گه که سر برآورد از بوستان گلی

همواره بوستان امیدت شکفته باد

سعدی دعای خیر تو گویان چو بلبلی