گنجور

 
سعدی

وجودم به تنگ آمد از جور تنگی

شدم در سفر روزگاری درنگی

جهان زیر پی چون سکندر بریدم

چو یأجوج بگذشتم از سد سنگی

برون جستم از تنگ ترکان چو دیدم

جهان در هم افتاده چون موی زنگی

چو باز آمدم کشور آسوده دیدم

ز گرگان به در رفته آن تیز چنگی

خط ماهرویان چو مشک تتاری

سر زلف خوبان چو درع فرنگی

به نام ایزد آباد و پر ناز و نعمت

پلنگان رها کرده خوی پلنگی

درون مردمی چون ملک نیک محضر

برون لشکری چون هژبران جنگی

بپرسیدم این کشور آسوده کی شد؟

کسی گفت: سعدی! چه شوریده رنگی

چنان بود در عهد اول که دیدی

جهانی پر آشوب و تشویش و تنگی

چنین شد در ایام سلطان عادل

اتابک ابوبکر بن سعد زنگی