گنجور

 
سعدی

کجا همی روَد این شاهد شکر گفتار؟

چرا همی نکند بر دو چشم من رفتار؟

به آفتاب نماند مگر به یک معنی

که در تأمل او خیره می‌شود ابصار

نظر در آینهٔ رویِ عالم افروزش

مثال صیقل از آیینه می‌برد زنگار

برات خوبی و منشور لطف و زیبایی

نبشته بر گل رویش به خط سبز عذار

به مشک سودهٔ محلول در عرق ماند

که بر حریر نویسد کسی به خط غبار

لبش ندانم و خدش چگونه وصف کنم

که این چو دانهٔ نارست و آن چو شعلهٔ نار

چو در محاورت آید دهان شیرینش

کجا شدند تماشا کنان شیرین کار؟

نسیم صبح بر اندام نازکش بگذشت

چو بازگشت به بستان بریخت برگ بهار

متابع توام ای دوست گر نداری ننگ

مطاوع توام ای یار اگر نداری عار

تو در کمند من آیی؟ کدام دولت و بخت؟

من از تو روی بپیچم؟ کدام صبر و قرار؟

حدیث عشق تو با کس همی نیارم گفت

که غیرتم نگذارد که بشنود اغیار

همیشه در دل من هر کس آمدی و شدی

تو برگذشتی و نگذشت بعد از آن دیار

تو از سر من و از جان من عزیزتری

بخیلم ار نکنم سر فدا و جان ایثار

اکر ملول شوی، حاکمی و فرمان ده

وگر قبول کنی بنده‌ایم و خدمت‌کار

حلال نیست محبت مگر کسانی را

که دوستی به قیامت برند سعدی‌وار

حکایت این همه گفتیم و هم‌چنان باقی است

هنوز باز نکردیم دوری از طومار

اگر در سخن این جا که هست دربندم

هنوز نظم ندارد نظام و شعر شعار

سخن به اوج ثریا رسد اگر برسد

به صدر صاحب دیوان و شمع جمع کبار

جهان دانش و ابر سخا و کان کرم

سپهر حشمت و دریای فضل و کوه وقار

امین مشرق و مغرب که ملک و دین دارند

به رای روشن او اعتماد و استظهار

خدایگان صدور زمانه شمس‌الدین

عماد قبهٔ اسلام و قبلهٔ زوار

محمد بن محمد که یمن همت اوست

معین و مظهر دین محمد مختار

اکابر همه عالم نهاده گردن طوع

بر آستان جلالش چو بندگان صغار

نه هر کس این شرف و قدر و منزلت دارد

که قصد باب معالی کنندش از اقطار

چه کعبه در همه آفاق نقطه‌ای باید

که اهل فضل طوافش کنند چون پرگار

قلم به یمن یمینش چو گرم رو مرغی است

که خط به روم برد دم به دم ز هندو بار

برآید از ظلمات دوات هر ساعت

چنان که می‌رود آب حیاتش از منقار

پناه ملت حق تا چنین بزرگانند

هنوز هست رسول خدای را انصار

عدوی دولت او را همیشه کوفت رسد

وگر سرش همه پیشانی است چون مسمار

مر این یگانه ی اهل زمانه را یارب

به کام دولت و دنیا و دین متمتع دار

که می‌برد به خداوند منعم محسن

پیام بندهٔ نعمت‌شناس شکرگزار

که من نه اهل سخن گفتنم درین معنی

نه مرد اسپ دوانیدنم در این مضمار

مرا هزار زبان فصیح بایستی

که شکر نعمت وی کردمی یکی ز هزار

چو بندگی نتوانم همی به جای آورد

به عجز می‌کنم از حق بندگی اقرار

وگر به جلوهٔ طاوس شوخیی کردم

به چشم نقص نبینندم اهل استبصار

که من به جلوه‌گری پای زشت می‌پوشم

نه پر و بال نگارین همی کنم اظهار

به سوق صیرفیان در، حکیم آن را به

که بر محک نزند سیم ناتمام عیار

هنر نمودن اگر نیز هست لایق نیست

که خود عبیر بگوید چه حاجت عطار

برای ختم سخن دست در دعا داریم

امیدوار قبول از مهیمن غفار

همیشه تا که فلک را بود تقلب دور

همیشه تا که زمین را بود قرار و مدار

ثبات عمر تو باد و دوام عافیتت

نگاه داشته از نایبات لیل و نهار

توحاکم همه آفاق و آنکه حاکم تست

ز تخت و بخت و جوانی و ملک برخوردار