گنجور

 
عبید زاکانی

گذشت روزه و سرما رسید عید و بهار

کجاست ساقی ما گو بیا و باده بیار

صباح عید بده ساغریکه در رمضان

بسوختیم ز تسبیح و زهد و استغفار

دمیکه بی می و معشوق و نای میگذرد

محاسب خردش در نیاورد به شمار

غنیمت است غنیمت شمار و فرصت دان

«توانگری و جوانی و عشق و بوی بهار»

بیا و بزم طرب ساز کن که خوش باشد

«شراب و سبزه و آب روان و روی نگار»

بهر قدح که دهی پر ز باده از سر صدق

دعای دولت شاه جهان کنی تکرار

جمال دنیی و دین شاه شیخ ابواسحاق

خدایگان جهان پادشاه گیتی دار

ستاره جیش قضا حمله و قدر قدرت

سپهر بخشش دریا نوال کوه وقار

مدبری که جهان را به تیغ اوست نظام

شهنشهی که فلک را ز عدل اوست مدار

صدای صیت شکوهش به کوه داد سکون

شهاب عزم سریعش به باد داده قرار

هم از مؤثر رمحش ستاره در لرزه

هم از منافع کلکش جهان پر از ایثار

چو رای ثابت او سایه بر فلک انداخت

درست مغربی مهر شد تمام عیار

کرم پناه جوادیکه هست در جنبش

جهان و هرچه در او هست خوار و بی‌مقدار

خدایگانا آنی که با معالی تو

خطاب چرخ بود: «لیس غیره دیار»

کمینه پیک جناب تو ماه حلقه به گوش

کهینه بندهٔ امرت سماک نیزه گذار

همیشه تا که بود ماه و مهر و کیوان را

در این حدیقهٔ زنگارگون مسیر و مدار

به کامرانی و اقبال باش تا باید

ز عمر و جاه و جوانی و بخت برخوردار

عدو به دام و ولی شادکام و بخت جوان

فلک مطیع و جهانت غلام و دولت یار