گنجور

 
سعدی

وقتی در سفر حجاز طایفه‌ای جوانان صاحبدل همدم من بودند و هم قدم.

وقت‌ها زمزمه‌ای بکردندی و بیتی محققانه بگفتندی، و عابدی در سبیل منکر حال درویشان بود و بی‌خبر از درد ایشان.

تا برسیدیم به خیل بنی هلال، کودکی سیاه از حیّ عرب به در آمد و آوازی بر آورد که مرغ از هوا در آورد.

اشتر عابد را دیدم که به رقص اندر آمد و عابد را بینداخت و برفت.

گفتم: ای شیخ! در حیوانی اثر کرد و تو را همچنان تفاوت نمی‌کند.

دانی چه گفت مرا آن بلبل سحری؟

تو خود چه آدمیی کز عشق بی خبری!

اشتر به شعر عرب در حالت است و طرب

گر ذوق نیست تو را کژ طبع جانوری

وَ عِندَ هُبوبِ النّاشراتِ عَلَی الحِمی

تَمیلُ غُصونُ البانِ لا الحَجَرُ الصَّلدُ

به ذکرش هر چه بینی در خروش است

دلی داند در این معنی که گوش است

نه بلبل بر گلش تسبیح خوانیست

که هر خاری به تسبیحش زبانیست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode