گنجور

 
سعدی

سروقدی میان انجمنی

به که هفتاد سرو در چمنی

جهل باشد فراق صحبت دوست

به تماشای لاله و سمنی

ای که هرگز ندیده‌ای به جمال

جز در آیینه مثل خویشتنی

تو که همتای خویشتن بینی

لاجرم ننگری به مثل منی

در دهانت سخن نمی‌گویم

که نگنجد در آن دهن سخنی

بدنت در میان پیرهنت

همچو روحیست رفته در بدنی

وآن که بیند برهنه اندامت

گوید این پرگل است پیرهنی

با وجودت خطا بود که نظر

به ختایی کنند یا ختنی

باد اگر بر من اوفتد ببرد

که نمانده‌ست زیر جامه تنی

چاره بیچارگی بود سعدی

چون ندانند چاره‌ای و فنی