گنجور

 
مجیرالدین بیلقانی

غرب الشمس والهوی سکنی

و سهیل بدا من الیمن

این این الکؤوس مترعة

هاتها هاتها و لاتهن

لشکر شب رسید تن چه زنی؟

حبشی دست یافت بر ختنی

ای که از عارض، آفتاب منی

پر کن از باده، کوزه دو منی

هی عین الدیوک ذائبة

فاسقنی یا محلق الاذن

انت روحی و راحتی فاذا

غبت عنی بهت عن بدنی

باده ده عهد چون منی مشکن

گرچه یار شکسته زلف منی

زانکه با عدل ارسلان سلطان

نتوانی که عهد من شکنی