گنجور

 
سعدی

سرو بستانی تو یا مه یا پری

یا ملک یا دفتر صورتگری

رفتنی داری و سحری می‌کنی

کاندر آن عاجز بماند سامری

هر که یک بارش گذشتی در نظر

در دلش صد بار دیگر بگذری

می‌روی و اندر پیت دل می‌رود

باز می‌آیی و جان می‌پروری

گر تو شاهد با میان آیی چو شمع

مبلغی پروانه‌ها گرد آوری

چند خواهی روی پنهان داشتن

پرده می‌پوشی و بر ما می‌دری

روزی آخر در میان مردم آی

تا ببیند هر که می‌بیند پری

آفتاب از منظر افتد در رواق

چون تو را بیند بدین خوش منظری

جان و خاطر با تو دارم روز و شب

نقش بر دل نام بر انگشتری

سعدی از گرمی بخواهد سوختن

بس که تو شیرینی از حد می‌بری