گنجور

 
سیف فرغانی

ای رخ تو شاه ملک دلبری

همچو شاهان کن رعیت پروری

تا تو بر پشت زمین پیدا شدی

شد ز شرم روی تو پنهان پری

با چنین صورت که از معنی پرست

سخت بی معنی بود صورت گری

ز آرزوی شیوه رفتار تو

خانه بر بامت کند کبک دری

خسروان فرهاد وارت عاشقند

زآنکه از شیرین بسی شیرین تری

چشم تو از بردن دلهای خلق

شادمان همچون ز غارت لشکری

دلبری ختمست بر تو ز آنکه تو

جان همی افزایی ار دل می بری

از اثرهای نشان و نام تو

جان پذیرد موم از انگشتری

عشق تو ما رابخواهد کشت،آه

عید شد نزدیک و قربان لاغری

در فراق تو غزلها گفته ام

بی شکر کردم بسی حلواگری

کاشکی از دل زبان بودی مرا

تا بیادت کردمی جان پروری

با چنین عزت که از حسن و جمال

در مه و خور جز بخواری ننگری

چون روا باشد که سعدی گویدت

«سرو بستانی تو یامه یا پری »

سیف فرغانی همی گوید ترا

هر که هست از هر چه گوید برتری