گنجور

 
سعدی

خلاف شرط محبت، چه مصلحت دیدی؟

که برگذشتی و از دوستان نپرسیدی؟

گرفتمت که نیآمد ز روی خلق آزرم

که بی‌گنه بکشی، از خدا نترسیدی؟

بپوش روی نگارین و موی مشکین را

که حسن طلعت خورشید را بپوشیدی؟

هزار بی‌دل مشتاق را به حسرت آن

که لب به لب برسد، جان به لب رسانیدی

محل و قیمت خویش آن زمان بدانستم

که برگذشتی و ما را به هیچ نخریدی

هزار بار بگفتیم و هیچ درنگرفت

که گرد عشق مگرد ای فقیر و گردیدی

تو را ملامت رندان و عاشقان سعدی

دگر حلال نباشد که خود بلغزیدی

به تیغ می‌زد و می‌رفت و باز می‌نگریست

که ترک عشق نگفتی، سزای خود دیدی