گنجور

 
حکیم نزاری

وفا نکردی و پیوندِ عهد ببردی

به دشمنی من از دوستی بگردیدی

عفا الله آن که به کینش هلاک خواهی کرد

گر این که با منِ مسکین به مهر ورزیدی

هزار شب ز تو در خون نشسته‌ام تا روز

مرا ز بد بتر آخر چه می‌پسندیدی

چنین کنند وفا حقّ ِ صحبت این باشد

که دشمنی به علی‌رغمِ دوست بگزیدی

گناهِ من به چه وجه اعتماد می‌کردم

چو دیدمت که دل اوّل نظر بدزدیدی

غمِ تو چند خورم ای که خونِ من خوردی

کرانه کردی و چندین جفا بورزیدی

من از نشانِ تو انگاشتم که بی‌خبرم

تو نیز نامِ من انگار کن که نشنیدی

به خدمت آمده بودم امیدها بر سر

وداع می‌کنم و می‌روم به نومیدی

نزاریا نه ترا گفتم اعتماد مکن

که او وفا نکند دل بدو مده دیدی

در آتشت بگدازد چو گل به هر ساعت

که هم چو غنچه ی در پرده باز خندیدی