گنجور

 
سعدی

چون خراباتی نباشد زاهدی‌؟

که‌ش به شب از در درآید شاهدی

محتسب گو تا ببیند روی دوست

همچو محرابی و من چون عابدی

چون من آب زندگانی یافتم

غم نباشد گر بمیرد حاسدی

آنچه ما را در دل است از سوز عشق

می‌نشاید گفت با هر باردی

دوستان گیرند و دلداران ولیک

مهربان نشناسد الا واحدی

از تو روحانی‌ترم در پیش دل

نگذرد شب‌های خلوت واردی

خانه‌ای در کوی درویشان بگیر

تا نماند در محلت زاهدی

گر دلی داری و دلبندیت نیست

پس چه فرق از ناطقی تا جامدی‌؟

گر به خدمت قائمی خواهی‌، منم

ور نمی‌خواهی‌، به حسرت قاعدی

سعدیا گر روزگارت می‌کُشد

گو بکُش بر دست سیمین ساعدی