گنجور

 
قاسم انوار

ای دریغا! عمر من بر باد شد

بر من از غفلت بسی بیدادشد

قدر نقد عمر را نشناختم

حسرتا!کین نقد را در باختم

داد غفلت روزگارم را بباد

داد، داد،از دست غفلت، داد، داد!

کرده ام حاصل بفکر ناصواب

ز آرزوی نفس حرمان حجاب

حاصلم زین غم همه آهست وبس

حسرتی دارم،که جان کاهست وبس

غصه دارم دردل ازدرد گناه

باکه گویم قصه خود؟آه! آه!

آه ازین حسرت که افگندم بتیغ

از تن خود،سر بدست خود، دریغ!

در جهان کس آبرو جز من نداد

ز آتش شیطان،چو خاک ره،بباد

مرغ دل را دام دنیی صید کرد

خاطرم مشغول عمرو و زید کرد

بد شدم،الفت گرفتم با بدان

اختیار از دست دل دادم،بدان

آنچه من کردم ز فعل ناپسند

اهل ناقوس ازکجا دارد پسند؟

آنچه من کردم، ز فعل ناسزا

پیش اهل روم و چین باشد خطا

خود نشاید در عرب زان گفت باز

در عجم باشد حدیث جان گداز

مشرق و مغرب ازان دارند عار

مؤمنان شام و گبران تتار

گر کسی بر من برد فسقی گمان

زین بتر فسقی چه باشد درجهان؟

کز خداوند بحق غافل شدم

روزگاری پیر و باطل شدم

چون نکردم هیچ کردی روزکار

داد خود بر باد گردم روزگار

راستی چون من مخالف،مرد عاق

نیست در ملک خراسان و عراق

خود ربود از سرمرا این زن کله

شرم مردی کش بود از زن گله

گر حسینی نسبتم،گر از حجاز

نیست تدبیرم بجز سوز و گداز

کعبه را کردم کنشت از بیخودی

وا ندانستم نکویی از بدی

عرش را من کرده ام دیر مغان

بسته ام زنار گبری بر میان

فتنه بر ناقوس ترسا رفته ام

راه برنص،راهب آسا رفته ام

خدمت قسیس و رهبان کرده ام

صد چو آن درویش صنعان کرده ام

با چلیپا برده ام بت را نماز

بت پرستی کرده ام عمری دراز

در صوامع روز و شب می خورده ام

در مساجد خوک و سگ پرورده ام

خود پدر میداد پندم بارها

بر دلم بند آمدی آن بارها

بند بر پایش نهادم آهنین

با خرد مردم کند هرگز چنین؟

سالها در محنتش می داشتم

پاسبان را دزد می پنداشتم

تاج عزت را ربودم از سرش

جامه قطران فگندم در برش

مادر از بیداد من مظلوم ماند

وز جمال و جاه خود محروم ماند

ز آبروی خویشتن بد تاجدار

زآتش بیداد من شد خاکسار

از بهشت آوردمش در گلخنی

وز پلاسش دوختم پیراهنی

پیش ازین رویش ز خوبی بود ماه

گرد گلخن کرد چون مویش سیاه

پیش ازین گر منعم و شهزاده بود

صد هزارش بنده و آزاده بود

ظلم و بیداد منش درویش کرد

محنت گلخن دلش را ریش کرد

پیش ازین باصد هزار زیب و فر

شیر و شکر داشتی در جام زر

اندرین گلخن کنون از جام آه

آتش غم می خورد بی گاه و گاه

بر برادر ظلم بی حد کرده ام

بر بردار نی،که برخود کرده ام

لحم و دمش را بنقصان صفات

خورده ام در حالت موت و حیات

سعی ها کردم که گبران تتار

اهل ایمان را زبون کردند و خوار

مهوشان روم را آزرده ام

نا خوشان شوم را پرورده ام

بلبل و قمری برون کردم ز باغ

آشیان دادم بکوف و بوم وزاغ

شاخهای تین ببریدم بتیغ

بیخ زیتون را بپروردم،دریغ!

گلبن سعی طلب خارم نمود

من ندانستم که گل با خار بود

گشته ام از قبح فعل خویشتن

مستحق سنگسار مرد و زن

آرزوها شهد زهرآمیز بود

ظاهرش خوش،باطنش خونریز بود

آنچه من کردم بخود،دارم روا

گر بسوزندم بنفت و بوریا

غول غفلت آتش غم بر فروخت

جمله اسبابم ز خشک و تر بسوخت

تیشه را از جهل بر پا بد زدم

از که نالم؟چون بدست خود زدم

عاجز و سر گشته ام در کار خود

سخت افگارم ولی افگار خود

این همه بدها که کردم،عاقبت

داد یزدانم طریق عافیت

جامه عصیان برون کرد از تنم

داد از عرفان خود پیراهنم

جند لطفش ذلتم تاراج کرد

هم ز ترک هر دو کونم تاج کرد

از طریق لطف سلطان بایزید

باز گشتم راه سلطان بایزید

لطف او با کافری دمساز شد

کافر صد ساله صاحب راز شد

گر رسد بر دیو ازان خورشید نور

در زمان گرداندش خوشتر ز حور

گر شود با دوزخ سوزان قرین

جاودان گردد،سقر،خلد برین

خامشم از شرح الطافش،که آن

از کمال لطف ناید در بیان

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode