گنجور

 
مولانا

آفتابا سوی مه رویان شدی

چرخ را چون ذره‌ها برهم زدی

آتشی در کفر و ایمان شعله زد

چون بگستردی تو دین بیخودی

پست و بالا عشق پر شد همچو بحر

چشمه چشمه جوش جوش سرمدی

عالمی پرآتش عشاق بود

بر سر آتش تو آتش آمدی

هر سحرگه پیش قانون‌های تو

سجده آرد دین پاک احمدی

بی وجودی گر تو را نقصان نهد

بی وجودان را چه نیکی یا بدی

خاک پای شمس تبریزی ببوس

تا برآری سر ز سعد و اسعدی

 
 
 
سعدی

چون خراباتی نباشد زاهدی‌؟

که‌ش به شب از در درآید شاهدی

محتسب گو تا ببیند روی دوست

همچو محرابی و من چون عابدی

چون من آب زندگانی یافتم

[...]

قاسم انوار

کعبه را کردم کنشت از بیخودی

وا ندانستم نکویی از بدی

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه