از تو با مصلحت خویش نمیپردازم
همچو پروانه که میسوزم و در پروازم
گر توانی که بجویی دلم امروز بجوی
ور نه بسیار بجویی و نیابی بازم
نه چنان معتقدم کهم نظری سیر کند
یا چنان تشنه که جیحون بنشاند آزم
همچو چنگم سر تسلیم و ارادت در پیش
تو به هر ضرب که خواهی بزن و بنوازم
گر به آتش بریم صد ره و بیرون آری
زر نابم که همان باشم اگر بگدازم
گر تو آن جور پسندی که به سنگم بزنی
از من این جرم نیاید که خلاف آغازم
خدمتی لایقم از دست نیاید چه کنم
سر نه چیزیست که در پای عزیزان بازم
من خراباتیم و عاشق و دیوانه و مست
بیشتر زین چه حکایت بکند غمازم
ماجرای دل دیوانه بگفتم به طبیب
که همه شب در چشم است به فکرت بازم
گفت از این نوع شکایت که تو داری سعدی
درد عشق است ندانم که چه درمان سازم
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: شاعر در این اشعار به بیان احساسات و درد عشق خود میپردازد. او به معشوق میگوید که از روی مصلحت به او نمیپردازد و همچون پروانهای در آتش عشق میسوزد. از معشوق میخواهد که اگر توانایی دارد، امروز دل او را جستجو کند وگرنه در جستجوی او ناکام خواهد ماند. شاعر به این نکته اشاره میکند که باور ندارد کسی بتواند او را سیراب کند یا به راحتی از عشق او دست بکشد. او مانند چنگی است که تسلیم و بیچون و چرا در برابر خواستههای معشوق است. اگرچه ممکن است به او آسیب برسد، اما او همچنان خود را به عنوان یک عاشق و دیوانه معرفی میکند و از درد عشقش به طبیب شکایت میکند. طبیب نیز تنها میگوید که این درد عشق است و نمیداند چگونه درمانش کند.
مانند پروانهای که میسوزد و همچنان پرواز میکند، از تو به خاطر مصلحت خودم دور نمیشوم.
اگر میتوانی امروز دلم را به دست آور ورنه، [روزی میرسد که] که بسیار جستجو کنی و هرگز مرا نیابی.
هرگز باور ندارم که با یک نگاه سیر شوم یا، [آب] جیحون تشنگیام را فرونشاند.
مانند چنگ، در پیش تو سر تسلیم و ارادت دارم؛ هر زخمه که خواهی بزن و مرا بنواز.
اگر صد بار مرا در آتش بیندازی و بیرون بیاوری، اگر هم بگدازم زر نابی خواهم بود که هستم.
اگر تو این ستم را میپسندی که سنگم بزنی، از من این جرم برنمیآید که با تو به مخالفت برخیزم.
چه کنم که از دستم خدمتی شایسته برنمیآید. سر که چیزی نیست آن را در پای عزیزان ببازم.
من خراباتی، عاشق، دیوانه و مست هستم. بد گوی من، چه چیزی بیشتر از این [میتواند] حکایت بکند؟
ماجرای دل دیوانه را به پزشک گفتم، که سراسر شب دروازه چشمم به روی اندیشه تو باز است.
[پزشک] گفت: «سعدی! از نوع شکایتی که تو داری، [معلوم شد] درد عشق است که نمیدانم چگونه درمانش کنم.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
میخواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
بی تو چونان زغم هجر تو می بگدازم
که بگوشی نرسد صعب ترین آوازم
کشته عشق توام جای ملامت باشد؟
خود بدین زنده ام انصاف و بدین مینازم
چند بردوخته چشم از تو درم پرده خویش
[...]
نظر از مدعیان بر تو نمیاندازم
تا نگویند که من با تو نظر میبازم
آرزو میکندم در همه عالم صیدی
که نباشند رفیقان حسود انبازم
درد پنهان فراقم ز تحمل بگذشت
[...]
به غم خویش چنان شیفته کردی بازم
کز خیال تو به خود نیز نمیپردازم
هر که از نالهٔ شبگیر من آگاه شود
هیچ شک نیست که چون روز بداند رازم
گفته بودی: خبری ده، که ز هجرم چونی؟
[...]
شوخ چشمیم کشد دل که کشد از نازم
همنی دار که خود را بر بار اندازم
من چو شمعم که گرم سوز به پایان برسد
سوختن پیش رخ دوست ز سر آغازم
پیش مردم اگر از دیده نیفتادی اشک
[...]
مدّتی تا به غم حال جهان می سازم
شرح حالی ز سر شوق همی پردازم
چون کبوتر بچه کاو در وطنش انس گرفت
به سر کوی تمنّای تو در پروازم
چند رانی من دلسوخته را از بر خویش
[...]
معرفی ترانههای دیگر
تا به حال ۱۷ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.