گنجور

 
جمال‌الدین عبدالرزاق

بی تو چونان زغم هجر تو می بگدازم

که بگوشی نرسد صعب ترین آوازم

کشته عشق توام جای ملامت باشد؟

خود بدین زنده ام انصاف و بدین مینازم

چند بردوخته چشم از تو درم پرده خویش

چند سوزم بغم عشقت و تاکی سازم

زلف را گو بمدارا دل من بازفرست

ورنه این شرم در اندازم و اندریازم

مهرتنگ شکرت را بدو لب بردارم

بند زلفت چو دل و جان پس پشت اندازم

از رخت گل چنم و شعبده ها دانم کرد

وز لبت می خورم و عربده ها آغازم

ترکتازی کنم و بوسه پیاپی زنمت

تا که گوید که مزن وز تو که دارد بازم

برزنم دست بابرویت و همچون زلفت

پای بر ماه نهم تا که سر اندربازم

نشود مس وجودم بحقیقت اکسیر

تا نه در بوته هجر تو همی بگدازم