گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

بزنی اگر به تیرم نظر از تو برنگیرم

منم آن مریض مجنون که دوا نمی‌پذیرم

همه شب خیال زلفت به ضمیر ماست مضمر

چه عجب که ضیمران زار شود همه ضمیرم

چه نهی به پای بندم چه گره زنی کمندم

که گریز پا ز بستان و ز دام ناگزیرم

بهل این حدیث یک سو منما بر آینه رو

که خوری به خویش سوگند که فرد و بی‌نظیرم

به جهنمم چه با تو همه شب غنوده‌ام خوش

به بهشتم ارچه بی‌تو به فلک رسد نفیرم

چه کنی تو گنج و گوهر که گدا نمی‌نوازی

که تو اصل کیمیا و من ره‌نشین فقیرم

به هوای مشک‌مویی دل ما و های و هویی

نفسی خوش است امشب چو شمیمهٔ عبیرم

نه به مرگ و قتل آشفته ز دامنت کشد دست

چو شهید عشق گشتم به خدا که من نمیرم