گنجور

 
سیف فرغانی

بگو بدانکه چون من عشق یار من دارد

که پادشاهی خوبان نگار من دارد

ببوی او بگلستان شدم ندیدم هیچ

بغیرلاله که رنگی زیار من دارد

عجب مدار که برگیردم زپشت زمین

بدین صفت که غمش رو بکار من دارد

کسی که در غمش ازچشم خون همی بارید

فراغت از مژه اشکبار من دارد

نساخت خانه بهمسایگی من دولت

چو محنتش وطن اندر جوار من دارد

خدنگ غمزه بهر جانبی همی فگند

مگر که چشمش عزم شکار من دارد

پیام کرد مرا یار و گفت هر مگسی

طمع بلعل لب قند بار من دارد

درین میانه بدست کسی دهد دولت

گل وصال که در پای خار من دارد

اگر هزار گلش بشکفد زهر چمنی

نظر سوی رخ همچون بهار من دارد

براه عشق من امروز سیف فرغانیست

رونده یی که دلی زیر بار من دارد

سحرگهان بمن آورد بوی دوست نسیم

(مگر نسیم سحر بوی یار من دارد)