گنجور

 
سعدی

گر از جفای تو روزی دلم بیازارد

کمند شوق کشانم به صلح باز آرد

ز درد عشق تو دوشم امید صبح نبود

اسیر عشق چه تاب شب دراز آرد؟

دلی عجب نبود گر بسوخت کآتش تیز

چه جای موم که پولاد در گداز آرد

تویی که گر بخرامد درخت قامت تو

ز رشک سرو روان را به اهتزاز آرد

دگر به روی خود از خلق در بخواهم بست

مگر کسی ز توام مژده‌ای فراز آرد

اگر قبول کنی سر نهیم بر قدمت

چو بت‌پرست که در پیش بت نماز آرد

یکی به سمع رضا گوش دل به سعدی دار

که سوز عشق سخن‌های دل‌نواز آرد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل ۱۶۷ به خوانش حمیدرضا محمدی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
غزل ۱۶۷ به خوانش فاطمه زندی
همهٔ خوانش‌هاautorenew
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
جهان ملک خاتون

اگر کسی خبری زان نگار باز آرد

به جان تو که جهانی بر او نیاز آرد

صبا اگر گذری می کنی به دلبر من

بگو که خاطر من بیش از این نیازارد

دل ضعیف من ار سوخت در غمش چه عجب

[...]

آشفتهٔ شیرازی

تو آن نه ای که جفای تو دل بیازارد

هلاکت غم تو جان رفته باز آرد

بدهر چون شب هجر تو نیست پاینده

اگر هزار چو یلدا شب دراز آرد

چه حاجتست باکسیر کاوزرنابست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه