گنجور

 
سعدی

مویت رها مکن که چنین بر هم اوفتد

کآشوب حسن روی تو در عالم اوفتد

گر در خیال خلق، پری‌وار بگذری

فریاد در نهاد بنی‌آدم اوفتد

افتاده تو شد دلم ای دوست دستْ گیر

در پای مفکنش که چنین دل کم اوفتد

در رویت آن که تیغ نظر می‌کشد به جهل

مانند من به تیر بلا محکم اوفتد

مَشکن دلم که حقهٔ راز نهان توست

ترسم که راز در کف نامحرم اوفتد

وقت‌ست اگر بیایی و لب بر لبم نهی

چندم به جست و جوی تو دم بر دم اوفتد

سعدی صبور باش بر این ریشِ دردناک

باشد که اتفاق یکی مرهم اوفتد

 
 
 
غزل ۱۵۸ به خوانش حمیدرضا محمدی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
غزل ۱۵۸ به خوانش فاطمه زندی
همهٔ خوانش‌هاautorenew
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
آشفتهٔ شیرازی

گر در حریم عشق کسی محرم اوفتد

در سر هوای کعبه و دیرش کم اوفتد

از جم بیار یاد چو جام طرب کشی

کز صد هزار شاه یکی چون جم اوفتد

گر مریمی زروح قدس بارور شود

[...]

صفی علیشاه

دانم که زلف از چه خم اندر خم اوفتد

تا صید دل به بند غمت محکم اوفتد

جز آن دهان که در سخن آید به آشکار

بیرون ز قطره هیچ ندیدم یم اوفتد

چه جای کشته بر تو کند خون دل حلال

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه