گنجور

 
سعدی

گر جان طلبی فدای جانت

سهلست جواب امتحانت

سوگند به جانت ار فروشم

یک موی به هر که در جهانت

با آن که تو مهر کس نداری

کس نیست که نیست مهربانت

وین سر که تو داری ای ستمکار

بس سر برود بر آستانت

بس فتنه که در زمین به پا شد

از روی چو ماه آسمانت

من در تو رسم به جهد؟ هیهات

کز باد سَبَق برد عنانت

بی یاد تو نیستم زمانی

تا یاد کنم دگر زمانت

کوته نظران کنند و حیفست

تشبیه به سرو بوستانت

و ابرو که تو داری ای پری‌زاد

در صید چه حاجت کمانت

گویی بدن ضعیف سعدی

نقشیست گرفته از میانت

گر واسطهٔ سخن نبودی

در وهم نیامدی دهانت

شیرینتر از این سخن نباشد

الا دهن شکرفشانت

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل ۱۵۱ به خوانش حمیدرضا محمدی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
همهٔ خوانش‌هاautorenew
غزل شمارهٔ ۱۵۱ به خوانش فاطمه زندی
غزل شمارهٔ ۱۵۱ به خوانش افرا عباسی
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
نظامی

ای عقل نواله‌پیچِ خوانت

جان بنده‌نویس‌ِ آستانت

مولانا

گر می‌نکند لبم بیانت

سر می‌گوید به گوش جانت

گر لب ز سلام تو خموش است

بس هم سخن است با نهانت

تن از تو همی‌کند کرانه

[...]

سلمان ساوجی

ای ذروه لامکان مکانت

معراج ملایک آستانت

سلطانی و عرش تکیه‌گاهت

خورشیدی و ابر سایه‌بانت

طاقی است فلک ز بارگاهت

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه