گنجور

 
مولانا

گر می‌نکند لبم بیانت

سر می‌گوید به گوش جانت

گر لب ز سلام تو خموش است

بس هم سخن است با نهانت

تن از تو همی‌کند کرانه

جان بگرفته است در میانت

صورت اگرت چو تیر انداخت

جانش بکشید چون کمانت

هرچ از تو نهان کند بگوید

در گوش ضمیر رازدانت

این دم اگر از میان برونی

بازآرد دل کمرکشانت

در باطن کرده خاص خاصت

در ظاهر کرده امتحانت

خامش که چو در تو این غم انداخت

بس باشد این کشش نشانت

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۳۷۳ به خوانش پری ساتکنی عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
نظامی

ای عقل نواله‌پیچِ خوانت

جان بنده‌نویس‌ِ آستانت

سعدی

گر جان طلبی فدای جانت

سهلست جواب امتحانت

سوگند به جانت ار فروشم

یک موی به هر که در جهانت

با آن که تو مهر کس نداری

[...]

سلمان ساوجی

ای ذروه لامکان مکانت

معراج ملایک آستانت

سلطانی و عرش تکیه‌گاهت

خورشیدی و ابر سایه‌بانت

طاقی است فلک ز بارگاهت

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه