گنجور

 
سعدی

دوشم آن سنگ دل پریشان داشت

یار دل برده دست بر جان داشت

دیده در می‌فشاند در دامن

گوییا آستین مرجان داشت

اندرونم ز شوق می‌سوزد

ور ننالیدمی چه درمان داشت

می‌نپنداشتم که روز شود

تا بدیدم سحر که پایان داشت

در باغ بهشت بگشودند

باد گویی کلید رضوان داشت

غنچه دیدم که از نسیم صبا

همچو من دست در گریبان داشت

که نه تنها منم ربوده عشق

هر گلی بلبلی غزل خوان داشت

رازم از پرده برملا افتاد

چند شاید به صبر پنهان داشت

سعدیا ترک جان بباید گفت

که به یک دل دو دوست نتوان داشت

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل ۱۳۱ به خوانش حمیدرضا محمدی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
غزل ۱۳۱ به خوانش فاطمه زندی
همهٔ خوانش‌هاautorenew
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
حکیم نزاری

نفسش گرچه صد جهان جان داشت

مرده جهل را چه درمان داشت

امیرخسرو دهلوی

ترک مستم که قصد ایمان داشت

چشم او میل غارت جان داشت

خون من چون شراب می جوشد

وز دلم هم کباب بریان داشت

دیده در می فشاند در دامن

[...]

قاسم انوار

آنکه دیوان ورای کیوان داشت

جیب جان پر ز نقد عرفان داشت

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه