گنجور

 
جهان ملک خاتون

آن چه شوریست ز عشق تو که اندر می نیست

و آن چه سرّیست ز اسرار تو کاندر نی نیست

در فراق تو مرا جان به لب آمد آخر

اثر وصل تو ای دوست بگو تا کی نیست

با دل خسته هجران‌کِش خود می‌گویم

هیچ شب نیست که او را سحری در پی نیست

صبر باید به سر کوی فراقت چه کنم

چون مرا بهره به جز خون جگر از وی نیست

آن‌که یاد من دلخسته کند یک دم نیست

دیده‌ای نیست که بیدار تو تا باقی نیست

دل به یغما ببری چاره‌ی دردم نکنی

تو خطایی به چه ای مال دلم مافی نیست

ماه فروردین کاو هست شبی خرّم و خوش

هیچ اسباب طرب نیست که اندر وی نیست

 
 
 
سعدی

خسرو آنست که در صحبت او شیرینیست

در بهشتست که همخوابه حورالعینیست

دولت آنست که امکان فراغت باشد

تکیه بر بالش بی دوست نه بس تمکینیست

همه عالم صنم چین به حکایت گویند

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه