گنجور

 
جهان ملک خاتون

آن چه شوریست ز عشق تو که اندر می نیست

وآن چه سرّیست ز اسرار تو کاندر نی نیست

در فراق تو مرا جان به لب آمد آخر

اثر وصل تو ای دوست بگو تا کی نیست

با دل خسته هجران کش خود می گویم

هیچ شب نیست که او را سحری در پی نیست

صبر باید به سر کوی فراقت چه کنم

چون مرا بهره بجز خون جگر از وی نیست

آنکه یاد من دلخسته کند یک دم نیست

دیده ای نیست که بیدار تو تا باقی نیست

دل به یغما ببری چاره ی دردم نکنی

تو خطایی بچه ای مال دل مافی نیست

ماه فروردین کاو هست شبی خرّم و خوش

هیچ اسباب طرب نیست که اندر وی نیست