گنجور

 
رفیق اصفهانی

نمی خواهی دلم چون شاد [و] می خواهی غمین باشد

نباشد آنچنان یارب الهی اینچنین باشد

برم جورت که بردن جور نیکویان بود نیکو

کشم نازت که ناز نازنینان نازنین باشد

گر از دست تو باشد زخم باشد بهتر از مرهم

ور از جام تو باشد شهد خوشتر ز انگبین باشد

قدی داری و رخساری که چون رخسار و قد تو

نه ماهی بر فلک تابد نه سروی بر زمین باشد

تو و اندیشه ی این روز و شب کز هجر و وصل تو

دل اغیار شاد و جان من اندوهگین باشد

من و شام و سحر این فکر کآیا این زمان با او

که یارب هم زبان گردد که آیا همنشین باشد

نبودی گر غرض محرومی عاشق نکویان را

چه بایستی که تن سیمین بود، دل آهنین باشد

رفیق آرام چون گیرد به کنج عافیت حالی

که در هر گوشه ای ابرو کمانی در کمین باشد