گنجور

 
رفیق اصفهانی

دریغ یار عزیزم که از وفا عاری است

تمام دلبری و ناتمام دلداری است

مکن به زاری ما گوش و داد جور بده

که حسن ما و تو در زاری و دلازاریست

رقیب با سگ او یار شد فغان که مرا

گذار از آن سر کو بعد از این بدشواریست

به عشق کوش که کارآزمودگان گویند

که کار دهر بجز عشق جمله بیگاریست

وصال او که شهان راست آرزو در خواب

زهی طمع که گدا را هوس به بیداریست

ز دوش بار علایق بنه که سالک را

بهین تهیه سیر و سفر سبکباریست

رفیق شکوه ز بیماریم پر است اما

نه آنقدر که شکایت ز بی پرستاریست