گنجور

 
سعدی

در عهد تو ای نگار دلبند

بس عهد که بشکنند و سوگند

بر جان ضعیف آرزومند

زین بیش جفا و جور مپسند

من چون تو دگر ندیده‌ام خوب

منظور جهانیان و محبوب

دیگر نرود به هیچ مطلوب

خاطر که گرفت با تو پیوند

ما را هوس تو کس نیاموخت

پروانه به جهد خویشتن سوخت

عشق آمد و چشم عقل بر دوخت

شوق آمد و بیخ صبر برکند

دوران تو نادر اوفتادست

کاین حسن خدا به کس ندادست

در هیچ زمانه‌ای نزادست

مادر به جمال چون تو فرزند

ای چشم و چراغ دیده و حی

خون ریختنم چه می‌کنی هی

این جور که می‌بریم تا کی

وین صبر که می‌کنیم تا چند؟

هرلحظه به سر درآیدم دود

فریاد و جزع نمی‌کند سود

افتادم و مصلحت چنین بود

بی‌بند نگیرد آدمی پند

دل رفت و عنان طاقت از دست

سیل آمد و ره نمی‌توان بست

من نیستم ار کسی دگر هست

از دوست به یاد دوست خرسند

مهر تو نگار سرو قامت

بر من رقمست تا قیامت

بادست به گوش من ملامت

واندوه فراق کوه الوند

دل در طلب تو رفت و دینم

جان نیز طمع کنی یقینم

مستوجب این و بیش ازینم

باشد که چو مردم خردمند

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنبالهٔ کار خویش گیرم