گنجور

 
رفیق اصفهانی

بندم از بند جدا گر تو جفا پیشه نمایی

ننمایم ز تو دوری نکنم از تو جدایی

تویی آن طایر قدسی که ز دام غم عشقت

نه بشر راست خلاصی نه ملک راست رهایی

تا به کی چشم به راهت به سر ره بنشینم

به امیدی که تو از راه بیایی و نیایی

از تو زیباست به من جور و جفا لیک نه چندان

که شوی بر سر من شهره به بی مهر و وفایی

بگشا زلف دو تا را و بیاموز نگارا

به هوا نافه‌گشایی به صبا غالیه‌سایی

داند احوال رفیق از تو جدا آنکه فتاده

ز امیری به فقیری وز شاهی به گدایی