گنجور

 
رفیق اصفهانی

نظر سوی دل افگاری نداری

اگر داری بمن باری نداری

نظر داری بمن از بس تغافل

چنان داری که پنداری نداری

جفا گفتم نداری داری اما

وفا پنداشتم داری نداری

طبیب دردمندانی و رحمی

بحال زار بیماری نداری

ترا از خارخار من چه پروا

که در دل از کسی خاری نداری

رقیبت همدمست و همنشین غیر

از این ننگ و از آن عاری نداری

به بیرحمی شوی ترسم گرفتار

که رحمی بر گرفتاری نداری

برو قدری رفیق از کوی او دور

که اینجا قدر و مقداری نداری

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
جهان ملک خاتون

نگارا رسم دلداری نداری

دمی با ما سر یاری نداری

دل مسکین من گشت از غمت خون

تو خود آئین غمخواری نداری

رهی غیر از جفاجویی نجویی

[...]

میرزا حبیب خراسانی

چرا میل دل آزاری نداری

مگر با ما سر یاری نداری

ترا در دلبری صنعت تمام است

ولیکن رسم دلداری نداری

شد از جور تو ویران خانه دل

[...]

اقبال لاهوری

چو بلبل نالهٔ زاری نداری

که در تن جان بیداری نداری

درین گلشن که گلچینی حلال است

تو زخمی از سر خاری نداری

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه