گنجور

 
جهان ملک خاتون

نگارا رسم دلداری نداری

دمی با ما سر یاری نداری

دل مسکین من گشت از غمت خون

تو خود آئین غمخواری نداری

رهی غیر از جفاجویی نجویی

طریقی جز ستم کاری نداری

نپرسی حال یاران وفادار

مگر رای وفاداری نداری

تو هر شب تا سحر در خواب و مستی

خبر از ما و بیداری نداری

چه حاصل زاری من چون تو رسمی

به غیر از مردم آزاری نداری

ندانستم که آن عادت که عهدی

که می بندی بجای آری نداری

جهان و جان نهادم بر سر تو

تو خود رسم جهانداری نداری

دلا خواری کش و تن در قضا ده

چو قسمت جز جگر خواری نداری

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
شمارهٔ ۱۲۹۸ به خوانش اعظم نوروزی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
رفیق اصفهانی

نظر سوی دل افگاری نداری

اگر داری بمن باری نداری

نظر داری بمن از بس تغافل

چنان داری که پنداری نداری

جفا گفتم نداری داری اما

[...]

میرزا حبیب خراسانی

چرا میل دل آزاری نداری

مگر با ما سر یاری نداری

ترا در دلبری صنعت تمام است

ولیکن رسم دلداری نداری

شد از جور تو ویران خانه دل

[...]

اقبال لاهوری

چو بلبل نالهٔ زاری نداری

که در تن جان بیداری نداری

درین گلشن که گلچینی حلال است

تو زخمی از سر خاری نداری

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه