گنجور

 
رفیق اصفهانی

نگار من عجب زیبا نگاری است

نگار سرو قد گلعذاری است

به شهرآشوب رخ، آشوب شهریست

بشور انگیز قد، شور دیاری است

به قید زلف طرفه صید بند است

بدام خط عجب عاشق شکاری است

گدای اوست هر جا پادشاهی است

غلام اوست هرجا شهریاری است

بهر کوئی ز دردش دردمندیست

بهر سوئی ز داغش داغداری است

نه محرومان کویش را حسابیست

نه مشتاقان رویش را شماری است

رفیق و شغل عشق او که این شغل

خجسته پیشه و فرخنده کاری است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode