گنجور

 
شیخ محمود شبستری

وصالِ حقّ ز خلقّیت جدائی است

ز خود بیگانه گشتن آشنائی است

چو ممکن گَردِ امکان برفشانَد

بجز واجب دگر چیزی نماند

وجودِ هر دو عالم چون خیال است

که در وقتِ بقا عینِ زوال است

نه مخلوق است آن کو گشت واصل

نگوید این سخن را مردِ کامل

عدم کی راه یابد اندر این باب؟

چه نسبت خاک را با ربِّ ارباب؟

عدم چِبْوَدْ که با حق واصل آید

وز او سیر و سلوکی حاصل آید؟

تو معدوم و عدم پیوسته ساکن

به واجب کی رسد معدوم ممکن؟

اگر جانت شود زین معنی آگاه

بگویی در زمان استغفرالله

ندارد هیچ جوهر بی‌ عَرَض عین

عَرَض چِبْوَدْ که لا یبقیٰ زمانین

حکیمی کاندر این فن کرد تصنیف

به طول و عرض و عمقش کرد تعریف

هیولیٰ چیست جز معدومِ مطلق

که می‌گردد بدو صورت محقّق

چو صورت بی‌هیولیٰ در قِدَم نیست

هیولیٰ نیز بی او جز عدم نیست

شده اجسامِ عالم زین دو معدوم

که جز معدوم از ایشان نیست معلوم

ببین ماهیّتت را بی کم و بیش

نه معدوم و نه موجود است در خویش

نظر کن در حقیقت سوی امکان

که او بی‌هستی آمد عینِ نقصان

وجود اندر کمالِ خویش ساری است

تعیّن‌ها امورِ اعتباری است

امورِ اعتباری نیست موجود

عدد بسیار و یک چیز است معدود

جهان را نیست هستی جز مجازی

سراسر کار او لهو است و بازی