گنجور

 
رفیق اصفهانی

دوستان را به خود از بهر تو دشمن کردم

کس به دشمن نکند آنچه به خود من کردم

دامنم گشت ز خون مژه گلگون این بود

آن گل عیش که من بی تو به دامن کردم

خرمن هستی خود سوختم از آه ببین

که چه با خویش من سوخته خرمن کردم

کم دلت سوخت به حال دلم از آتش آه

از چه سوز دل خود پیش تو روشن کردم

یادم از روی تو و کوی تو آمد هر گاه

بی تو سیر گل و نظاره ی گلشن کردم

کردم اندیشه ی فردوس برون از سر خویش

بر سر کوی تو آن روز که مسکن کردم

نشدم کامروا از حرم و دیر رفیق

به عبث پیروی شیخ و برهمن کردم

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
کلیم

تا من از صیقل می آینه روشن کردم

شیشه را شمع ره شیخ و برهمن کردم

آب آهن همه از دیده زنجیر چکید

بسکه چون سلسله در بند تو شیون کردم

لایق برق نشد باد هم از ننگ نبرد

[...]

مشتاق اصفهانی

دامن خویش ز خون مژه گلشن کردم

از فراق تو چه گل‌ها که بدامن کردم

شد کفن دوختم آن جامه که از تار وفا

سیه آنروز که این رشته بسوزن کردم

گفتم از عشق فروغی رسدم آه که شد

[...]

یغمای جندقی

دامن خویش ز خون مژه گلشن کردم

در فراق تو چه گل ها که به دامن کردم

فروغی بسطامی

بر سر آتش سوزنده نشیمن کردم

معنی عشق تو را بر همه روشن کردم

کسی از دور فلک این همه اندیشه نکرد

که من از گردش آن نرگس رهزن کردم

خادم غیر شدم با همه غیرت عشق

[...]

نیر تبریزی

بس که از آه سحر مشعله روشن کردم

دزد شب را سوی دل راه معین کردم

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه