گنجور

 
کلیم

تا من از صیقل می آینه روشن کردم

شیشه را شمع ره شیخ و برهمن کردم

آب آهن همه از دیده زنجیر چکید

بسکه چون سلسله در بند تو شیون کردم

لایق برق نشد باد هم از ننگ نبرد

کشته های عمل خویش چو خرمن کردم

در جهان طالع خاکستر صیقل دارم

خود سیه روز و هزار آینه روشن کردم

کنج تاریک من از چشم بد روزن دور

با خیال تو در او دست بگردن کردم

همتم آتش داغ از در همسایه نخواست

من دیوانه از آن جای بگلخن کردم

کاغذ گرده شد از سوزن مژگان تو دل

رنگش از سرمه آن نرگس پرفن کردم

جای یک خار نه در پای و نه در دامن ماند

چشم بد دور که خوش غارت گلشن کردم

فرصت دوختن چاک دلم نیست کلیم

تیغ برداشته تا رشته بسوزن کردم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode