لب تشنه ایم افغان زان نوش لب که دارد
آب حیات و ما را لب تشنه می گذارد
لب تشنه ام فتاده در وادیی که ابرش
آبی به غیر آتش بر تشنگان نبارد
بی خوابیم چه داند شبهای هجر آن ماه
تا روز آنکه هر شب اختر نمی شمارد
پیشت نمی گذارند ما را و نیست یاری
کانجا ز روی یاری پیغام ما گذارد
پیوسته بود ما را تخم امید در گل
هرگز نشد که از خاک این دانه سر برآرد
دارد دلی رفیقت از عشق یار [و] آن دل
تسکین نمی پذیرد تا جان نمی سپارد
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
دلبر هنوز ما را از خود نمیشمارد
با او چه کرد شاید با او که گفت یارد
جانم فدای زلفش تا خون او بریزد
عمرم هلاک چشمش تا گرد از او برآرد
جان را چه قیمت آرد گر در غمش نسوزد
[...]
دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد
ابری که در بیابان بر تشنهای ببارد
ای بوی آشنایی دانستم از کجایی
پیغام وصل جانان پیوند روح دارد
سودای عشق پختن عقلم نمیپسندد
[...]
عمری که مردِ عاشق بی دوست می گذارد
هرگز روا نباشد کز زندگی شمارد
بی ذکرِ او وبال است گر یک سخن بگوید
بی یادِ او حرام است گر یک نفس برآرد
حاسد به طعنه گوید کز دوست می شکیبد
[...]
در صیدگاه دنیا هر کس که هوش دارد
جز عبرت آنچه باشد صید حرم شمارد
جان میدهم بسوغات باد ار پیامت آرد
کاین جان بپای جانان قدر اینقدر ندارد
در نوبهار عشقت ابریست بی طراوت
تا ابر دیدگانم بر نوگلی نیارد
هر کاو که عکس ساقی در جام می ببیند
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.