گنجور

 
سحاب اصفهانی

هیچگه با من محنت زده بیداد نکرد

آسمان کآن بت بیداد گر امداد نکرد

دل ز من یاد بدام تو چو افتاد نکرد

یافت ذوقی که زمحرومی من یاد نکرد

تا نپرداخت به ویرانه ی دلها غم تو

کشور حسن تو را این همه آباد نکرد

بهر آرایش رخسار تو آن ماشطه کیست

کآمد و شرمی از آن حسن خدا داد نکرد

وصل شیرین اثر طالع و بس، ورنه چکار

کرد خسرو به ره عشق که فرهاد نکرد

من به جان بندهٔ آن خواجه که با بندهٔ خویش

کرد اگر هر ستم از بندگی آزاد نکرد

آگه از قوت بازوی تو ای عشق نشد

تا کسی پنجه به سرپنجهٔ فولاد نکرد

گرچه چون صید رمیده است دو چشم تو ولی

آنچه این صید کند ناوک صیاد نکرد

تا سپهرش نکند فکر غم تازه (سحاب)

هرگز اندیشهٔ شادی دل ناشاد نکرد